
ناامیدی، عباس و نرگس رو اونقدر چپ و راست کرده بود تا از پاشون بندازه. اما آپرگاد آخرش رو وقتی زیر فکشون خوابوند که مرتضی سرش رو پایین انداخته بود و بعدِ یک نفس سنگین، لرزون و محکم گفته بود:
-«راستش اینه که من جز تاریخ درس دیگه ایی رو دوست ندارم.»
تقدیر و بالا و پایین زندگی نذاشت عباس و نرگس به آرزوشون برسن. آرزوی اینکه وقتی روپوش بلند سفید تنشونه و پشت میز نشستن و دارن اسپرسو میخورن. تلفن رو میز زنگ بخوره و منشی بگه:
– دکتر مریض جدید اومده. بفرستمش داخل؟!
وقتی حتی منشی مطب هم نشدن پس حتما این دنیا حداقل یه پزشکی به دوتاشون بهشون بدهکار بود. که اونا میخواستن مرتضی این بدهی را از کائنات طلب کنه، حتی چندین بار برای اینکار، پسرشون رو آقای دکتر صدا زده بودن، و یا بهش اطمینان داده بودن که با حقوق کارمندی تمام هزینه های تحصیل رو تامین کنن که انگار بی فایده بوده.
تو پچ پچ کردنای دوران نامزدی، از خدا یه پسر عجیب و غریب میخواستن. مرتضی عجیب بود. غریب بود. اما نه اونطور که اونا میخواستن. اونا میخواستن پسرشون با بقیه فرق کنه. برای خودش کسی بشه. وقتی میگفتن کسی، دقیقا منظورشون دکتری چیزی بود.
شاید فرشته ایی که آرزو هاشون را یادداشت میکرده دقیق متوجه ی منظورشون نشده بود. اما اونا از علم انتظار داشتن. مخصوصا از ژنتیک! لجشون در اومده بود که چرا ژنتیک این آرزو را به بند بند یاخته های مرتضی منتقل نکرده بود. عباس و نرگس نمیدونستن چطور از میون اون همه علایق، حس علاقه به خرت و پرت های قدیمی عباس و حس کنجکاوی نرگس به دونستن سرگذشت آدما، رفته بودن و ژنتیک مرتضی رو جوری تشکیل داده بودن که فقط تاریخ ارضاش میکرد.
مرتضی تاریخ را طوری دوست داشت که مثلا وسط بازی ال کلاسیکو به محسن پسرعموی ریغوش که دو سال ازش کوچک تر بود و تنها کار مهم زندگیاش نه فوتبال بازی کردن، بلکه فوتبال دیدن بود، گفته بود:
-« بزن شبکه چهار، استاد رجبی دوانی میخواد درباره ی تاریخ صحبت کنه.»
یا حتی اگه اون برنامه تموم میشد نمیذاشت محسن حداقل به دقیقه ی هفتاد به بعد بازی برسه، میگفت:
-«داداش محسنم! بزن شبکه مستند که یه مستند از یزگرد سوم میخواد پخش کنه، نمیدونی چقدر محشره!»
عباس و نرگس وقتی تو خلوتشون زن و شوهری تو چشمای همدیگه نگاه میکردن، فقط دوتا آرزوی مشترک دیگه داشتن. عمر بلند و نوه ی علاقه مند به پزشکی!
مرتضی تو مدرسه وضعیت بدتری داشت، پدرومادرش هر کاری که میکردن، مسخره اش نمیکردن. اما مدرسه پر بود از بچه هایی که منتظر بودن یکی، فقط کمی با بقیه فرق کنه که سرتاپاش را اونقدر مسخره کنن تا وقت بگذره. محض رضای خدا وزارت آموزش و پروش یه المپیاد تاریخ هم نداشت که مرتضی حالی شون کنه کت تن کیه!
کاوه که باباش تو کار ساخت و ساز خونه ست میگفت:
-«مُری کوچک خان، حالا فکر کن تاریخ دون هم شدی، تهش که چی؟! تاریخ، برات نون و آب میشه؟!»
فقط بخاطر قد کوچیک و بدن جمع جورش نبود که بهش مُری کوچک خان میگفتن. تاریخ هم از این اسم، سهم میبرد.
آرش که همیشه باباش با ماشین زرد قناری میاوردش مدرسه بعد میرفت سر ایستگاه و با صدای گرفته داد میزد انقلاب-آزادی انقلاب-آزادی میگفت:
-«بابام میگه تاریخ رو فاتحان مینویسن»
خودش هم نمیدونست اینکه بلغور میکنه دقیقا یعنی چی؟! اما مرتضی میفهمید که منظورش اینه اونقدرا هم روده ی راست تو شکم تاریخ نیست.
یه روز ،که که اول محرمی نرگس خروس خون صبح زودتر پاشده بود و لباس مشکی تنش کرده بود. و با فوت آیت الکرسی راهیش کرده بود مدرسه. معلم علوم آقای خسروی که همیشه وقتی شلوار جین گشادشو با دو دستش بالا میکشید بعد انگار یه چیزایی میخواست بگه. اما با گفتن بگذریم نمیگفتشون، کنایتا گفت:
-«من یه حرف میزنم تا برید خونتون هرکدوم به اولیا تون یه چیز میگید، حالا هزازوچهارصد سال پیش یهطور مطمئن میگن که کی… چطوری… کجا چی شده. بگذریم بابا!» بعد چیزهایی نگفت.
بچه ها نگذشتن، از آقای خسروی راحت گذشتن اما از مرتضی که مدافع حقوق تاریخ و تاریخدانان بود نگذشتن. از مُری جواب میخواستن.
تنها پناهگاه مرتضی کلاس تاریخ آقای هوشمند بود که میتونست اول از همه برای هر سئوالی نشنیده دست بلند کنه. و اونقدر تو جواب دادن عجله کنه که بقیه نفهمن چی گفته. تا کنار همه ی منفیای دیگه یه مثبت خوشکل بکاره تو دفتر نمرات کلاس نهِ چهار.
یه روز که لشکر همکلاسی هاش با سرعت هر چه تموم تر کلاس آقای هوشمند رو ترک کردن. مرتضی رفت پیش معلمش که داشت وسایل هاشو تو کیف سامسونتش میگذاشت. صدا دار نفس کشید و به ترسش غلبه کرد و بالاخره خجالت زده گفت:
-«آقا ببخشید! چرا جدیدا هیچ اتفاق خاصی نمیوفته.»
آقای هوشمند متعجبانه موهای مجعد سرش رو خاروند و ابروهاش رو برد تو هم که یعنی متوجه ی سئوالت نشدم. مرتضی ادامه داد:
-«آقا شما هرکجای تاریخ رو که نگاه میکنی یه اتفاقی مثل انقلابی، کودتایی، جنگی، چیزی افتاده اما از اون موقعی که ما بدنیا اومدیم هیچی نشده. بنظر من، نسل ما فقط شنیده چیزی ندیده.»
آقای هوشمند که خنده اش گرفته بود گفت:
-«پسرم! تام و جری رو دیدی، همه که باهم درگیرن، گرد و غبار بلند میشه. بعد اینکه گرد و غبار خوابید تازه معلوم میشه چه اتفاقی افتاده. ما هم مثل همه ی مردم تاریخ که تو زمون خودشون نمیدونستن چه اتفاقی داره میوفته بعد ها که گرد و غبار خوابید متوجه میشیم چی شده.»
مرتضی حس بدی داشت برای اینکه فکر میکرد آقای هوشمنده بجای جواب دادن توجیهش کرده. چون فهم اینکه اتفاقی در دست اقدام نیست کار سختی نبود.
وقتی تنها دوستش یعنی شایان که شاگر اول کلاس بود هم دستش را انداخته بود رو شونه هاش و آروم گفته بود:
-«حقیقت اینه که دونستن اینکه کی ،کِی، کجا چیکار کرده چه دردی رو از بشر دوا میکنه پسر؟!»
مرتضی بی آرام شد. یه چیزی مثل خوره رفت توی هزارتوی ذهنش. شایان نه برای مسخره کردن حرف زده بود. و نه برا اینکه همینجوری چیزی گفته باشه. شایان شاگرد اول بود. دوستش بود. حرفش اثر داشت.
مرتضی چند روزی خوابش نبرد. فکری شده بود. فکر کرد بقیه پر بیراه هم نمیگن انگار. ماشین هرچه سریعتر حرکت کنه وقتی چپ کنه بیشتر درب و داغون میشه. حرف شایان سنگ زیر لاستیک مرتضیای پر گاز بود. مرتضی بدجوری کله کرده بود.
تو این هاگیر واگیر آقای دهقان معلم انشا که تازه از اهواز انتقالی گرفته بود تهران و ریش هاش همیشه به قاعده و اعصاب خورد کن آنکارد بود گفته بود:
-«یک انشا بنویسید که چه کاره میخوایید بشید.»
از این انشا مسخره ها که توی همه ی مدارس همه ی آدم ها نوشتن و دقیقا همون نشدن. چند نفری که انشاشونو خوندن معلم عربی صدا زد:
-مرتضی شریفی پاشو بیا انشاتو بخون.
مرتضی تو خونش نبود الکی یه چیزی بنویسه که نمره بگیر اگه مردد بود چیزی نمینوشت از سرجاش بلند شد و گفت:
-«آقا راستش ما نمیدونیم میخواییم چیکاره بشیم؟!»
انگار که حرف عجیبی زده باشه عین ۲۸ نفر کلاس ۵۶ تا مردمک چشمشون رو متعجب قفل کرده بودن روی مرتضی. گویا همه میدونستن میخواد چیکاره بشه جز خودش. آقای دهقان از روی صندلی بلند و همینجوری که داشت تو کلاس قدم میزد، لبای سیاهش رو تکون داد وگفت:
« این خیلی بده که یکی ندونه میخواد چیکاره شه. تا امتحانت نوبت اول وقت داری فکر کنی! موضوع انشاء، تو امتحان برا هرکس هرچی که باشه تو فقط باید در این باره بنویسی.»
یهکو سر زبون ها افتاد که مری کوچک خان دیگه قید تاریخ رو زده. مرتضی ای 16 ساله از هر دفعه کوچک تر شده بود. هر چه که میگذشت بیشتر با فکراش تنها تر میشد. تا اینکه ایام امتحانات فرا رسید. اینجای قصه، مرتضی پنج شنبه شب تو تاریکی اتاقش دراز کشیده و به امتحان شنبه فکر میکنه. از خدا میخواد برای یهبار هم که شده یا امتحان رو عقب بندازه یا اینکه جواب سئوالات ذهنش رو پیدا کنه. مرتضی هرچی این پهلو و اون پهلو شد شب تموم نشد. انگار یه سال شد تا صبح شد.
خورشید به زور خودشو کشید بالا و نور تُردش از پنجره مستقیم خزید پشت پلک های مرتضی. مرتضی که بیدار شد، صدای گریه بند دلش رو پاره کرد. آروم آروم بلند شد تا پی صدا رو بگیره. صدا شدیدتر شد. پدرش که روبه روی تلویزیون ایستاده بود. مثل موقع هایی که زلزله میاد و کوه ریزش میکنه، شونه هاش با ریتم گریه بالا و پایین میشدن. مرتضی فقط شب هفت محرم وقتی مشتی رمضون میخوند حسین بالا سر علی اکبرش گفته بود:
-«یا دهر اف لک»
بابا رو اینجوری دیده بود.
خدا مثل علی دایی که وقتی تو سایپا بازیکن مربی بود و تیمش عقب. که هرچی داد میزد هیچ کس حرکت نمی کرد. لباس عوض کرده بود و اومده بود تو زمین و یک گل به اسم قاسم سلیمانی زده بود تو سه جاف دروازه ی قلب و روح همه ی متحیران عالم و بعد اومده بود کنار زمین و سر تک تک هفت هشت میلیارد آدم روی کره ی زمین داد زده بود «افلا تتفکرون؟!»
گربه ی آسیا فقط عزادار نبود، صاحب عزا بود. مرتضی مغموم و مهموم جوری آستین به دندون گرفت بود که دخترکان و پسران عراقی و یمنی و نیجریه ایی سوری و تمام احرار عالم از پشت فنس های اردوگاه ها و یا از زیرزمین های نم نا گرفته ی پناهگاه ها و یا از هرجای دیگه که یه مظلوم داره آه میکشه. بعد طوری خدا راو نگاه کرد که انگار میخواد بگه:
-« من هیچ! من غلط کردم یه چیزی گفتم. تو چرا استجابت کردی؟!»
سه روز عزای عمومی شد و امتحان انشا افتاد بعد آخرین امتحان.
چند روز بعد که قرار بود حاج قاسم رو تهران تشییع کنن. عباس، صبح نرگس و مرتضی رو بیدار کرده بود تا باهم برای تشییع برن. مرتضی داشت میرفت که سوار ماشین بشه. باباش گفت:
-«پیاده میریم.»
مرتضی دلیلش رو نفهمیده بود. در رو که باز کردن .خشکش زد. همه داشتن به سمت خیابان انقلاب میرفتند. در طول مسیر کمتری کسی حرف میزد. مرتضی غرق جمعیت شده بود. میون اون سیل جمعیت چهره های آشنا مثل دوستاش رو هم دید. حتی آقای خسروی معلم علوم هم اومده بود. وقتی رسیدن به میدون آزادی. تو یه تصویر لانگ شات مردم و بودن و مردم . و وسطشون چشمش خورد به تابوت حاج قاسم که ضد نور تو حرکت بود. صدای دم عزادارن وقتی به سر و سینه میزدن و میخوندن: ای اهل حرم میر و علمدار نیامد/ سقای حسین سید و سالار نیامد. با همیشه فرق میکرد. انگار روضه شنیده ها ایندفعه روضه چشیده بودن.
بوی اسفند و عود رفت تو گلوی مرتضی و تبدیل به یه بغض بزرگ شد. مرتضی نتونست جلو خودش رو بگیره. زد زیر گریه.
چند روز بعد که از تلوزیون داشت میدید که حاج قسم رو مثل یه بذر تو مزارش میزارن یه چیزی تو دلش جوونه زد. انگار فهمید که میخواد چیکاره شه. تو صورتش دعوا شد. چشماش گریه میکردند و لباش میخندیدند.
مرتضی چند بار تمرین کرد که انشاش رو چی میخواد بنویسه. تمام راه خونه تا مدرسه رو مطمئن قدم برداشت تا اینکه به مدرسه رسید. بچه ها یه گوشه ای مشغول حرف زدن بودن. مرتضی ، برگه ایی که انشایش رو تمرین کرده بود از جیبش در آورد تا همه چیز رو یهبار دیگه چک کنه. که یکهو یه فکری زد تو کله اش. اگر انشاش رو تو برگه مینوشت جواب هیچ کدوم از بچه ها و معلم ها رو نداده بود. یه بغضی به مرتضی گفت:
باید یه جوری بخونیش که همه بشنون.
بعد سعی کرد خیلی عادی از پله ها پاورچین پاورچین بالا بره و داخل ساختمون مدرسه بشه. از پشت سر معاونا و مدیر مدرسه که مشغول نصب عکس حاج قاسم روی دیوار بودن رد شد و رفت تو دفتر مدیر.
مری کوچک خان داخل اتاق مدیرکه شد. پاسست کرد و جلوی پایه ی بلند میکرفون قد کشید و روشنش کرد. صدای سوت از داخل بلندگو ها پیچید تو گوش همه ی بچه ها. مرتضی سریع شروع کرد که تا مسئولین مدرسه نیومدن کار رو یه سره کنه. از پنجره ی اتاق مدیر، جمعیت پراکنده ی هم مدرسی هاش رو دید. سینه اش رو با اِهِن اِهِنّی صاف کرد و با صدای آهنگ دار گفت:
«الو یک دو سه. بسم قاصم الجبارین…
دقیقا معناش رو نمیدونست. اما حس غرور غریبی بهش میداد وقتی میخوندش. آقای جباری وقتی شق و رق رسید پشت در که کار از کار گذشته بود. مرتضی برنگشت که نگاهش کنه. آب تلخ دهنشو قورت داد. سیبک گلویش بالا نیومده سریع ادامه داد:
چون برا خیلیاتون سئوال بود، از این تریبون انشا ام رو میخونم.
سر ها همه زوم بود رو شیشه ی پنجره و برگه ی تو دست مرتضی. همهمه خوابید. جیک بچه ها که هیچ حتی جیک گنجیشک های روی درخت حیاط مدرسه هم در نمیومد.
موضوع انشا: دوست دارید در آینده چه کاره بشوید؟!
من دوست دارم در آینده یک معلم تاریخ بشوم.
من میخواهم کنار معلمی در کلاس های فن بیان هم شرکت کنم که تو دیدار با اولیاء جوری با خانواده ی بچه هایی که تاریخ دوست دارن صحبت کنم که به بچه شون افتخار کنن و شبا که میخوان بخوابن گریه های حسرت نکنن.
یادم میاد آقای هوشمند میگفت یه کتاب تاریخ هایی هستن که توشون عکس هست. بهشون میگن تاریخ مصور. حاج قاسم برا من یه تاریخ مصور بود. من یه کلاس مرور تاریخ تو تشییع جنازه اش رفتم.
من اشک آدم های رنگابرنگ دنیا رو که دیدم. فهمیدم میشه یکی هرجایی رو که دوست داره. بره و تسخیرش کنه. پس کوروش و داریوش و خشایار شاه دروغ نبودن اگه اینهمه کشور گشایی کردن.
اینکه بابا بعد حاج قاسم کم حرف تر شده و روزی نیست که یادش نکنه فهمیدم مش رمضمون دروغ نمیگفت که داغ حسین بن علی روز به روز تو سینه ها شعله ور تر میشه. خب اگه با داغ نوکر حسین علیه السلام دلا اینجوری شده پس حتما خود امام حسین علیه السلام حسابش جداست.
وقتی موج جمعیت از تابوت دورم میکرد. متوجه شدم کتاب گینسی که بابا تولدم خریده بود. دورغ نمیگفت که تو تشییع جنازه ی امام کرور کرور آدم از زمین و آسمون میجوشیده.
اگه با چشای خودم نمیدیدم باور نمیکردم که وقتی تلویزیون همدلی مردم رو تو دهه ی پنجاه و شصت رو نشون میداد. راست گفته باشه. آخه خانومی که شوهرش کراوات راه راه داشت با دستمالی اشکشو پاک میکرد که رنگش به سیاهی چادر مادرم بود.
من دیگه دلم نمیخواد که کاش یه زمان دیگه بدنیا اومده بودم .عوضش دلم به همه ی آدم های تو تاریخ میسوزه که نبودن تا اون چیزی رو که من دیدم. ببینن.
تاریخ دروغ نبوده…
من میخوام یه معلم تاریخ بشم.
تا به همه بگم که چی دیدم
چی چشیدم.»