روایت

صاحب اثر : مجتبی صفدری – گیلان

دسته : آثار برگزیده

                                                          « پیشواز »

بشین یه چیز بگم بخندی . یه بار از آسایشگا زدم بیرون برم کربلا . دلم تنگ شده بود . روز ملاقات کشیک کشیدم و سر فرصت زدم بیرون . پول از دکتر گرفته بودم . بهش گفتم دُکی ده تومن بده .

گفت واسه چی ؟

گفتم می خوام بزنم به چاک .

گفت چرا . گفتم به تو چه . باز پرسید . خیلی سین جیمم کرد . گفتم دیگه هم تو راحت شی ، هم چی ؟ خودش گفت تو . گفتم قربونت ، شل کن بیاد . داد .

ده تومن ده تومن جمع کردم . ده دقیقه قبل از فرار ، اون سیبیلیه رو دیدم . گفتم ستوان ده تومن بده . گفت باز می خوای فرار کنی ؟

گفتم چو دانی و پرسی سوالت خطاست . پنج تومن داد . گفتم پنج تومنش می مونه که .

گفت فردا .

گفتم نیستم .

گفت چرا .

گفتم دارم فرار می کنم ، خوشگله .

گفت اِ ، بد شد که . مسخرم می کرد .

قیافمم کم به آدمی زاد نمی خوره که . لذا از در که زدم بیرون پیش خودشون گفتن این آدم حسابیه ، حتما ملاقاتیه . راستِ جدولُ گرفتم رفتم جلوتر ، جلوی چشم نگهبان نباشم . وایسادم سر خیابون . مدل عقلا انگشت شستمُ گرفتم سمت کربلا . گفتم کربلا . نمی خورد . بعد یکی از کربلا پنجیا نیگه داشت . اول نشناختم . گفتم عمو والفجر هشتیی ؟

گفت نه . بیا جلوتر .

گفتم کربلا چهار .

گفت آها . نزدیک شدی .

گفتم کربلای پنج ، که گفت آها . خودشه .

پرسید کربلا چی کار داری .

گفتم بقیه چی کار دارن ؟ منم همون .

گفت ملت گیر و گوراشون جور واجوره . تو چی کار داری ؟

گفتم زیارت . نمی یای ؟

گفت اگه نمی رفتم که نمی بردمت . پول داری ؟

گفتم نداشتم که دست بلند نمی کردم .

یارو آب شد . گفت تاوون زنده موندن کرایه کشیه . حلالم کن .

گفتم همونم غنیمته . گفتم تا غصه نخوره . کربلاییا ، چه چاریا ، چه پنجیا ، کلا همیشه یه غمی تو دلشون دارن ، چه زنده اشون ، چه شهدا . گفتم می دونی من واسه یه کربلا رفتن ، جلوی چن نفر دست دراز کردم ؟ باور نکرد . چشاش دراومده بود توو کلّش . گفت کرایه خونه نبود خودم می یومدم پیِت می بردمت .

گفتم آره . مرام کربلا پنجییا غیر از این نیست . از بچه های لشگر بیست و هفت بود . گفت چهل و یک ثارا… ؟

گفتم آره .

گفت از قاسم سلیمانی چه خبر ؟

گفتم نمی بینمش . بعده کربلای پنج ندیدمش . قده یه خمپاره بین مون فاصله افتاد . خمپاره نشست توو قایق . افتادم تو آب ، یادم رفت نفس بکشم . هنوز که هنوزه هوشم سر جا نیومده . گاه می شه می رم زیر دوش نفس کم می یارم . من می گم از شیمیاییه ، دکترا می گن از بی حواسیه منه . مگه می شه آدم اِنقد مخش بلنگه که نفس کشیدن از یادش بره ؟

گفته چه می دونم . از خمپاره همه چی برمی یاد . دور و برمون یه یارویی داریم ، زندس ، اما از بعده پونصد و نود و هشت نفس نمی کشه . عمدا .

گفتم دروغ می گی .

گفت به مرتضی علی ، دروغ چیه تو این داغ و درد .

پسره خورشیدی نشسته بود تو سینش و با همون حالت مسافر کشی می کرد . گفتم عمو از کی خورشیدی تو تنته . گفت گفتم که . کربلای پنجی ام .

گفتم پس پات به خشکی نرسید .

گفت نه . آب که بالا می یومد شناور می شدم . پایین که می رفت از خورشیدیا آویزون بودم . گفتم پس کاملا شهید شدی .

گفت آره .

گفتم حالا تا کی باهاته ؟

گفت تا خود کربلا . کربلاییا دردشون اونجاست .

گفتم پس نیگر دار یه کم مداحی کنیم . نیگر داشت . اول من خوندم . ای لشگر صاحب زمان آماده باش آماده باش

بهر نبردی بی امان آماده باش ، آماده باش .

اونم سینه می زد . خیلی . دو ساعت سینه زد . گفتم عمو سینه سوخته اییا .

گفت پس چی . می دونی چند روز توو ظل آفتاب وایسادم ؟ حالا تو سینه بزن من بخونم . گفتم من لنگه ی تو نیستم . نفس کم می یارم . حواسم سر جا نیست . یه وقت دیدی دم گرفتی ، حواسم پرت شد از دنیا رفتما .

گفت بزن . امروز روز کرمانیاست .

گفتم چرا ؟

گفت حالا واست می گم .

بعد خوند .

تشنه ی آب فراتم ای اجل مهلت بده

تا بگیرم در بغل نعش شهید کربلا

راست می گفت . نفس کم نیاوردم . راست می گم . بعد دیگه اومدیم تا کجا ؟ قزوین ، که یه دفعه دبّه کرد . گفت بنزین ندارم . یه دَهی گذاشتم رو داشبورد . گفت پولتُ بردار . نقل پول نیست آخه .

گفتم پس چی ؟ کربلا مالید ؟

گفت نه . گیرم . تازه بهم گفته بودن نباس از شهر بیام بیرون . تا اینجاشم قاچاقی اومدم . باقی راه ، تا خود کربلا ، سهم خودته .

گفتم کربلا خودش گیر و گورِ آدم رو وا می کنه . حالا تو واسه نرفتن می گی گیری ؟ بهونه ی خورشیدی تو سینشُ آوُرد . دیگه اصرارش نکردم . گفتم باشه . پیاده شدم . گفتم یه قطبنما بده ببینم کدوم وریه . انگشتشُ صاف گرفت سمت دزفول و دوکوهه . گفتم عمو دوکوهه کجاست ؟ من مال ثاراللهم . گفت الان همه دوکوهه جمع شدن .

گفتم راس می گی ؟ گفت دروغم چیه ؟ همه اونجان . همه . دو کوهه الان غوغاست . احمد متوسلیان یادت می یاد ؟

یادم نمی یومد . گفتم نه . اون ماله شما تهرانیا بود . ما گَردنمون زیر تیغ قاسم سلیمانی و میرحسنی و احمد امینی بود . ولی یه چیزایی ازش یادم می یاد . همون که رفت سوریه برنگشت ؟

گفت آره .

گفتم لابد نیتش به اونجا بود .

گفت چه می دونم . اونم اومده . ببین دیگه چه خبره ، که حاج احمدم این همه راه ، بعده این همه سال اومده .

گفتم خیره و راه افتادم سمت دوکوهه . اون کربلا پنجیه که پیادم کرد ، گفتم دیگه تا خود کربلا پیاده می رم . دمپاییامُ بستم به گردنم و اومدم . قبل اذون صبح رسیدم دو کوهه . راست می گفت . غوغا بود . همه وایساده بودن به نماز شب . جماعت موج می زد لابلای بلوکایی که خرابه شده بود . شده بود دوره ی برو بیای دوکوهه ، توو جنگ . فانوس به دستا ریخته بودن تو دشت به نماز . زنده و مرده قاطی هم شده بودن . اما یه نماز شبی هم بود ، که بیشتر به رجز می موند . گفتم این کیه این طوری با خداش حرف می زنه . گفتن احمد متوسلیانه دیگه . تکبیراشُ مگه نمی شناسی ؟ مردم دست کشیدن از نماز ، دارن تماشاش می کنن . بدو تا از دستت ر نرفته . رفتم دیدم چه خبره . این مگه عباسِ علمداره ؟

گفتن یه طورایی .  

گفتم خیره این شاا… .

گفتن خیره .

تا وضو بگیرم اذون زدن . بعده نماز گروهان و گردان و تیپ و لشگرا رو مرتب کردن .  بین خواب و بیداری جامُ پیدا کردم و وایسادم . دور تا دورمُ شهید گرفته بود . به خنده گفتم گردان شهداست ؟ گفتن مگه چشه ؟

هیچی .

لشگر ثارا… وایساد جلو و بچه ها مرتب شدن و نوحه شروع شد . بعد یکی یکی لشگرا می یومدن و به بچه های ثارا… سرسلامتی می دادن و می رفتن . گفتم چی شده که ما بی خبریم . چی شده که ما صاب عزا شدیم . گفتن خودت می فهمی .

بعد از دوکوهه زدیم بیرون و از جاده راه افتادیم سمت اهواز . آقا اهواز نگو . بگو دشت کربلا . غوغا بود . صحرای محشر . گل و گلاب بود و آتیش و همهمه و غش و گریه . هرچی جمعیت بود ریخته بود تو خیابون . با بلندگو اعلام کردن بچه های جبهه و جنگ اومدن . بچه های لشگر ثارا… . صلوات بفرستین . اسفند دود کنین . کِل بکشین . راه بدین برن جلو ، که بچه هاش اومدن زیر تابوتشُ بگیرن . خدا خیرشون بده . جمعیت به هر زحمتی بود کوچه داد به ما خُرد و خسته ها . وگرنه ما که رو پای خودمونم بند نبودیم ، چه برسه از بین اون جمعیت رد شیم . یکی دست نداشت . یکی پا . یکی نمی دید . یکی سر نداشت . یکی ام مثل من نمی فهمید چه وقت نفس بکشه ، چه وقت نفس نکشه . کِی وقت زنده مونده ، کِی زمون مردن . همه هم با اون وضع پا شده بودن اومده بودن . جلوتر فرمانده ها بودن . احمد کاظمی ، حسین خرازی ، باکریا ، حسن باقری ، احمد متوسلیان ، همت ، علی هاشمی ، تهرانی مقدم . دیگه دقایقی ، شوشتری ، برونسی . بچه های ثارا… هم . شونه که زیر تابوت دادم هنوز نمی دونستم چی شده . سبکی تابوت هواییم کرد ببینم کی راهمُ از کربلا برگردونده اینجا .

دیدم نه سر به بدن داره . نه دست به تن داره . نه پا . گفتم بابا اینجا خودش کربلایه که . شونم اَلو گرفت . گفتم چرا همچین شد . گفتن چیزی نگو ، سوخته اَس . تنش پاک سوخته . لابد خواسته بود جلوی فاطمه ی زهرا خودشُ شیرین کنه . همون موقع هم همین هوا تو سرش بود . توو والفجر هشت و کربلای چهار و پنج .

هیچی . از آسایشگاه زدیم بیرون بریم کربلا . از کربلا حواله مون دادن به اهواز  . لابد از نظر بزرگان این واجب تر بود .

حالا اینا رو ولش ، بیست تومن داری بِهِم قرض بدی ؟ دفعه ی بعد که دیدمت بهت پسش می دم .  

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. قسمتهای مورد نیاز علامت گذاری شده اند *

نوشته های جدید

دبیرخانه شهید عزیز ما

دبیرخانه شهید عزیز ما

دبیرخانه شهید عزیز ما

دبیرخانه شهید عزیز ما

دبیرخانه شهید عزیز ما

دبیرخانه شهید عزیز ما