روایت

صاحب اثر : محمد مهدی دستجانی فراهانی – تهران

دسته : آثار برگزیده

پردة اول « آسْمان»

«تو امّا پشت تقدیر را به خاک رساندی

و ماندی

امّا نه بر زمین

و نه بر آسمان

بر نطع جاودانگی نام خداوند

در معراجی بی بازگشت» – یوسفعلی میرشکّاک

در نیمه شب، پیش از آنکه صبح کاذب فرا برسد، صبح صادق دمید، با صداقتی که سپیدة سرخ گونة حقیقت را

بر پردة آسمانِ انسان کشید؛ حقیقتی که هم تلخ و هم شیرین بود، برای بسیاری تلخ و برای اندکی شیرین، امّا

آن تلخ، شیرین خواهد شد و آن شیرین، تلخ. این سپیده، همچون هستی، در شش روز یا شاید شش فصل یا

شش زمان پدیدار شد؛ در بامدادی آغاز و در بامدادی ماندگار.2

میانة دو طلوع، موسمِ دو رکعت و مقطع دو زمان، هنگامة فرود آمدن و فرا رفتن سرهای خاکیان بود؛ امّا این بار،

سرها دو بار فرود آمد: یک بار از ضرورت و طاعت، یک بار از محنت و حیرت. ناگهان به بیناییِ دل دیدند که بارِ

دیگرْ در ایوان آسمان گشوده شد، خونین کفنانی از آن بیرون آمدند و شش مرد خونین تن را با لبخند در آغوش

گرفتند و به اندرونِ آسمان شدند؛ امّا در ایوان همچنان باز ماند…مردانی که چشمانشان گشوده بود تا هزاران

چشم دیگر بسته شود، حال تا جاودانگی می نگرند، با لبخند همیشگی که از فراز ایوان پیش رویِ خاکیان می

زند؛ گرچه که چشمانشان تا جاودانگی بسته خواهد ماند.

به سوگ هجران و خجستگی ایمان، ضیافتی به درازای شش روز و به پهنای ابدیّت برپا گشت؛ به میزبانی

ساکنان ایوان آسمان و میهمانی رهگذران صحن زمین.

پردة دوم | «جانان»

توصیف تبدیل به تصویر شده بود و تشنگی به طراوت. گنجینة مروارید همگان، گشوده شده بود و دست در

دست یکدیگر.

خادمان و مخدومان، راحمان و مرحومان، مریدان و مرادان…

محبوبان و محبّان، ناصران و منصوران، شاهدان و شهیدان…

در محضر جان جانان…

پرده نشینان پرده ها را کنار زدند تا پرده های دیگری آویخته شود. پرده ها که کنار رفت، پرتوی ماه ها تابید و

در امتدادِ شعاع آن روشنا، ستارگان سیمگونِ گلگون درخشیدند. علیِ ابی طالب، حسینِ علی – به همراهِ عبّاسِ

علی و یارانِ گلگون خویش (در هر زندگی و زمانه)، موسای جعفر، علیِ موسی، محمّدِ علی – درود خداوند بر

آنان – و در کنار ایشان آدم، هود، صالح و نیکوان آرمیدة سرزمین های نجف، نینوا، کاظمین، اهواز، خراسان،

تهران و کرمان، بر فراز درگاهِ عرش، حبیبان خونین تن را در آغوش گرفتند، خون و خاک از سر و تن آنان3

گرفتند و در جایگاهِ مانا و ماندگار خویش نشاندند. انگار بارگاهِ قدسیان در گردون برپاشده و روضه های منوّره

شان گشوده شده بود. اراده و ارادت، به نقطة اوج خویش رسیده بود، با وحدتِ سرور و مسرور.

لبخند گریان و گریة خندان، لحظة دیدار یار و یاران…مهدی باکری، احمد کاظمی، علی هاشمی، حسین

همدانی، …و محمّدحسین یوسف الهی با عشق بازان سپاه ثارالله – درود خداوند بر او – پس از روزگارانِ در کنار

دوست بودن، امّا از هجر وی در تاب و تب ماندن. فرشتگان بر فرازشان، پروازکنان زمزمه می کردند: «درود بر

آنان، در روز فرود آمدن، فرا رفتن و برانگیخته شدن.»

پردة سوم | «یاران»

رودی خروشان، با تن پوش مشکین امّا با قلب نیلین جاری شده بود که کالبدهای حبیبان خونین تن را بر دوش

خویش نشانده بودند. این رود، دیگر دریا، نه! اقیانوسی شده بود که عمیق ترین نقطه اش کرمان و گستره اش از

طلوع تا غروب خورشید بود؛ از نخلستان تا نخلستان. رودی که باران بر آن می بارید و آن را سرشار و حتّی

دلتنگ می کرد؛ بارانی که بر فراز این اقیانوس بود و سی سال، دستان پُرمهر خویش را بر سر این اقیانوس

کشیده بود. اقیانوس، چه با روحش و چه با جسمش، با چشمان اشکبار، قلب های سنگین و شورِ شیرین خون

خواهی، بال های پرندگان را بر بلندی و پستی موج های خویش حرکت می داد؛ حتّی با موج هایی که مردند تا

دوباره زنده شوند.

اقیانوسی که از سرزمین پدری سرچشمه گرفت و از نجف، کربلا و کاظمین گذشت تا آنکه به سرزمین مادری

رسید و اهواز، مشهد و تهران را پشت سر گذاشت تا آنکه به ژرفا رسید؛ همان نقطه ای که شاید اقیانوس ابتدا از

آنجا سرچشمه گرفت. فاصلة روستای «قنات ملک» تا راحتِستان «گلزار شهیدان کرمان،» فاصلة شصت و سه

سال زندگانی است که نه تنها شروع نشده، بلکه حتّی به پایان نیز نرسیده است.4

دیگر به رسیدن وعدة دیدار چیزی نمانده است. سپاه حضرت ثارالله – درود خداوند بر او – فرش آسمان بر زمین

گسترده اند و محمّدحسین یوسف الهی، چشم انتظار میهمانِ ابدی خویش می باشد. به زودی، وصال نصیب

آسمانیان خواهد شد و فراق، نصیب زمینیان.

پردة چهارم | «انسان»

میانة دو طلوع، موسمِ دو رکعت و مقطع دو زمان… کالبد پسر حسن و فاطمه در چهاردیواری بی پنجره و در

زمین فرود آمد؛ امّا روحش در بی نهایت و انتهایِ آسمان فرا رفت.حال کرمان، صحنی از هزاران صحن مطهّر

ایوان آسمان و سرزمین زادگاه یاران، جایگاهِ به امانت سپردن جسم جان و پلّکان زمین به آسمان گشت، تا آن

روز که زمین به آسمان بپیوندد.

آری! شش شبانه روزِ زمینی سپری شد، به سانِ شش شبانه روزِ آسمانی که گیتی را مهرگستر به وجود رساند.

تو گویی انسان، در این مدّت از زمان، دوباره زاده شد، دوباره زیست و دوباره عروج کرد؛ و همگامِ با او، نهان و

آشکارِ هستی فرود آمدند، حرکت کردند و فرا رفتند؛ با روشناییِ سپیده ای سرخ گونه که بر بومِ آسمان نقش

بست؛ هر آدینه، از بامدادی تا بامدادی دیگر.

و تو گویی، هر سپیده زمزمه ای به گوش می رسد که مردی از مغرب و مردی از مشرق، جولان ده و رقص کنان،

با یکدیگر می سرایند:

«من در آن هنگام که جنگ نیش خود را نشان دهد،

و در روز درگیری، درهای خود را ببندد

و از روی خشم، لباسهای خود را پاره پاره نماید،

در پیشاپیش جنگ خواهم بود، نه در دنباله آن.

دشمنان در برابر ما دارای این خصوصیت نیستند.5

کسی که امروز از جنگ ترسید، فریاد او به جایی نمیرسد.

من نه از آسیب و زخم جنگ میترسم

و نه از ضربات پیدرپی آن.» – رجز مالک بن حارث اشتر، در هنگامة جنگ جمل

دیدگاهتان را بنویسید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. قسمتهای مورد نیاز علامت گذاری شده اند *

نوشته های جدید

دبیرخانه شهید عزیز ما

دبیرخانه شهید عزیز ما

دبیرخانه شهید عزیز ما

دبیرخانه شهید عزیز ما

دبیرخانه شهید عزیز ما

دبیرخانه شهید عزیز ما